موضوع خاطره: حیا وعفاف

صدا زد: مامان! مامان! چادرت کجاست؟».

دم در بود. آن قدر عجله داشت که این پا و آن پا می کرد. گفتم : واسه چی می خوای؟»

گفت:بگو! بعداً بهت می گم».

گفتم: طبقه بالا».

پله ها را دو تا یکی رفت بالا و سریع از در خانه زد بیرون. وقتی برگشت تعریف کرد: خانمی از روی موتور خورده بود زمین. همه ی موهاش پیدا بود. چادر رو انداختم روی سرش. بالاخره کوچه و خیابون پر از مردای نامحرمه».

برگرفته از خاطره مادر شهید


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها