یک بار از ماموریت برمی‌گشتم، منتظر نماندم که ماشین بیاد دنبالم. از فرودگاه مستقیم سوار تاکسی شدم، راننده تاکسی جوانی بود که نگاه معنا داری به من کرد.


 به او گفتم: چیه؟ آشنا به نظر می رسم؟


باز هم نگاهم کرد، گفت: شما با سردار سلیمانی نسبتی دارید؟ برادر یا پسر خاله‌ی ایشان هستید؟ گفتم: من خود سردار هستم.


جوان خندید و گفت: ما خودمون اینکاره‌ایم شما می‌خواهی مرا رنگ کنی؟ 

خندیدم و گفتم: من سردار سلیمانی هستم.


باور نکرد. گفت: بگو به خدا که سردار هستی! 

 گفتم: به خدا من سردار سلیمانی هستم.


سکوت کرد، دیگه چیزی نگفت. گفتم: چرا سکوت کردی؟ 

حرفی نزد.

 گفتم: زندگی‌ت چطوره؟ با گرانی چه می‌کنی؟ چه مشکلی داری؟


جوان نگاه معنا داری به من کرد و گفت: اگه تو سردار سلیمانی هستی، من هیچ مشکلی ندارم.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها