خجالت نکش، داد بزن

می گفت: بچه مسلمان باید محکم باشد.» ایشان دستور داده بودند که وقت ظهر هر کجا بودند باید اذان بگویند. یک روز رو به من کرد و گفت: شما اذان می گویید؟» گفتم: نه آقا. خجالت می کشم.» ایشان گفت: یک سؤال از تو دارم؛ شما چه می فروشید؟» گفتم: خیار، بادمجان، کدو و. .» آقا پرسید: آیا داد هم می زنی؟» گفتم: بله آقا». گفت: می شود یکی از آن فریادها را هم اینجا بزنی؟» گفتم: نه آقا. خجالت می  کشم؛ آخر آقا من که جنس ندارم.» حالا اگر سر کار بودم و مثلاً خیار داشتم می گفتم خیار یه قرون؛ امّا اینجا که چیزی ندارم. گفت: آهان بگو من دین ندارم! یک جوان با این هیبت و توانایی و قدرت، خجالت می کشد فریاد بزند الله اکبر، أشهد أن لا إله الا الله، من شهادت می دهم که خدا از همه بالاتر است! خجالت می کشی این ها را بگویی؟! آن وقت خجالت نمی کشی با این همه عظمت، داد می زنی: خیار یه قرون؟!

شهید حجت الاسلام سید مجتبی نواب صفوی


افلاکیان زمین، ص14؛ به نقل از مرحوم حاج ابوالقاسم دولابی


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها